روز با شب آغاز میشود. پنجشنبه ۱۳ آبان. هوا تاریک است. راننده اسنپ به مقصد که میرسیم با تعجب چشم میگرداند بین آدمهایی که در بوستان زیتون پراکندهاند. میگویم برنامه بازدید شهردار از وضعیت منطقه ۱۴ است. میخندد و باور نمیکند. این تصور که مسئولی در مملکت کارش را در این صبح سرد پاییزی بیاغازد، به اندازه کافی نامتعارف است. پس به چیزی جز چشمهای خودش نمیتواند اعتماد کند. حق هم دارد.
مکان شروع، معراج شهداست. محل دفن دو شهید گمنام. یکی ۱۹ ساله، یکی ۲۵ ساله. شهردار و دیگران به زیارت آغاز میکنند و بعد صبحانهای مختصر که همه دور مینشینند روی زمین و کنار هم. در فضایی صمیمانه و گرم.
کار با جلسه شورای معاونان آغاز میشود. شهردار تازه منصوبشده منطقه ۱۴، که مردی جوان و خوشصحبت است، شرحی میدهد از امکانات، تواناییها، کموکاستیها، چالشها و ظرفیتهای منطقه. شمرده حرف میزند و مستند.
از معراج شهدا که بیرون میآییم زنی میانسال و یک پسر جوان که کاپشن جین پوشیده، نامهای میدهند به شهردار، جلوی در میایستند و توضیحاتی میدهند کوتاه. شهردار به دقت میشنود و نامه را میگیرد. کسی ممانعتی نمیکند.
قرار است شهردار از پروژههای نیمهکاره منطقه بازدید کند. هوا روشن است. و سرد. روی پلی میایستیم نیمهکاره. شهردار به دقت نگاه میکند و سوالاتی میپرسد. عکسها از هرچه که میبینند عکس میگیرند. سوار ونی میشویم که خبرنگارها و عکاسها دوربین به دست در آن نشستهاند. یکی میگوید:
«دمش گرم! بازدید رو پنجشنبه گذاشته که کمترافیکه. فکر کن اگه روز عادی بود مجبور بود سروته ماجرا رو زود هم بیاره...»
میایستیم پشت چراغ قرمز. جا میمانیم. بچهها گزارش لحظه به لحظه میدهند. شهردار پیاده شد از ون. رفت توی آن ساختمان انتهای خیابان. دیر میرسیم به پروژه بعدی که مسجد آدینه است. ساختمانی گودبرداری شده که به درهای عمیق میماند. بالای آن نوشتهاند: «اول ایمنی بعد کار.»
بعد از مسجد نوبتِ حیاط سیمانی بزرگی است، با نخلی برافراشته در میان آن که انتهایش تا چشم کار میکند مخروبه است و کار دارد تا بدل به ساختمانی شود مناسب و به قاعده. سردر ساختمان، بنری نصب کردهاند با این عنوان: «هیأت احرارالعباس.» پسر جوانی توضیحاتی درباره وضعیت کاربری ساختمان میدهد. شهردار میشنود و قول مساعد میدهد.
بازدید از پروژهها فشرده است و با ریتمی تند. ناظر به رصد وضعیت در میدان و عملیاتی. خبرنگارها مدام از شهردار عقب میافتند. چه خوب!
وارد مجموعه ورزشی آیتالله سعیدی میشویم. شهردار روی چمن مصنوعی بدون تور و دروازه راه میرود و چشم میگرداند تا چیزی را از دست ندهد. کسی روی کاغد اعدادی نوشته و توضیحاتی میدهد به شهردار. ناتمامی؛ بهترین کلمه برای توصیف پروژههای منطقه است.
کف سالن شماره دو فوتسال مجموعه چوب است. عکسی از پهلوان تختی نقاشی شده، بالای یکی از دروازههاست. حاج آقایی سلام میکند. در سالن ملت دارند ورزش میکنند، بیتوجه به حضور شهردار و همراهان به ورزش خود ادامه میدهند. بعد مردی که بچهها را تمرین میدهد کات میدهد و خطاب به شهردار میگوید داریم جوانگرایی میکنیم. شهردار، گرم نگاهی میکند و میگوید: «خدمت رسیدیم عرض ادب کنیم، مزاحم نمیشویم.» و بعد عکس دستجمعی شهردار با صورتهای عرقکرده و شاد جوانهای ورزشکار.
خارج از سالن و پشت چمن مصنوعی، خانمها مشغول ورزش صبحگاهیاند. بین راه بچهای یکهو میپرد جلوی شهردار، دستش را سمت او میگیرد و سلام میکند. صورتش خیس است و معلوم است که از وسط بازی آمده. آقای زاکانی به شوخی میگوید: «گل هم زدی؟» و بعد به دیدار خانمهای ورزشکار میرود. بینشان خانمی ۸۵ ساله هم هست، شهردار ماشاءاللهی میگوید. و با آنها نیز عکسی به یادگار میگیرد.
آخرین بازدید از ستاد مدیریت بحران منطقه است. مستقیم انبار را بررسی میکند. مهمترین موضوع! روی تابلوی کوچکی نوشته شده: «روشن کردن سیگار و آتش ممنوع!» کسی توضیح میدهد امکانات برای ۱۵ سال پیش است. کلاه ایمنی، موتور برق، بادگیر، اره چوببر، بتنبر، وسایل جستجو و نجات. امکانات هست ولی کم است!
حالا زمان گفتگو فرامیرسد. نشست بیواسطه شهردار با نخبگان منطقه. و شنیدن نقطهنظرات آنها. تماشای وضعیت منطقه از منظر خود اهالی.
مکان جلسه سالن پشتیبانی بحران منطقه ۱۴است؛ سالنی با ۶ ردیف صندلیها که تو در تو و مربع شکل چیده شده؛ همهی ردیفها پر است؛ گرداگرد همهی ردیفها نیز عکاسان و فیلمبرداران ایستادهاند و مشغول کارند؛ صحبتها را شهردار منطقه ۱۴ آغاز میکند؛ با تاکید بر ارتقای کیفیت زندگی و نقشی که نخبگان میتوانند برای آن ایفا کنند. صحبت های سالاریپور کوتاه است و موجز؛ نوبت به دغدغههای صاحبان جلسه یعنی نخبگان میرسد و در ادامه سخنان شهردار که یک اصل دارد و چند باری بر آن تاکید میکند: مردم. تاکید مجددش در جدی گرفتن روح شهر است؛ اینکه شهر را فقط یک کالبد بیجان با انبوهی سازه و وسیله برای حمل نقل نبینیم؛ و برای روح جدید که قرار است درون این کالبد دمیده شود باید از اهالی شهر کمک گرفت.
ابعاد رسمی دیدار که تمام میشود، نوبت به اصل ماجرا یعنی حاشیهی دیدار میرسد! فعالین مدنی و اهالی رسانه گردِ شهردار جمع میشوند برای و هر یک موضوعی برای در میان گذاشتن دارند؛ خبرنگاران با سرعت مینویسند و عکاسها به دنبال زاویهی بهتر برای ثبت موقعیتند؛ جمعبندی مراسم یک اهدایی هم دارد؛ یک قطعه کاشی به عنوان نماد غیرت بچههای دولاب منطقه ۱۴ که به شهردار تهران تقدیم میشود.
مقصد بعدی شهردار، قلبِ محله است؛ خانهی شهید ابراهیم هوشیاری، شهید عملیات والفجر ۴، خانهای که شهید در آن متولد شد، قد کشید و از همانجا راهی جبههها شد و حالا ۳۸ سال است که پدر و مادرش خاطرات او را مرور میکنند؛ خانهای که صبح ۱۳ آبان میزبان شهردار و جمعی از اعضای شورای شهر بود؛ همان خانهی قدیمی واقع در کوچهی جعفری که حال و هوای خاطرهانگیزِ خود را حفظ کرده؛ این را از درب آهنیِ کوچک و ورودی باریک آن میتوان فهمید.
شهردار و چند نفر همراهش کمی زودتر رفتهاند و دیدار را آغاز کردهاند؛ تیم رسانه اما با کمی تاخیر به آنها میرسد؛ از درب حیاط داخل میشوم؛ با چند قدم، طولِ حیاط طی میشود و به خانه میرسیم؛ نگاهی به سمت چپ و راست میاندازم، جز مسیر پیشرو، راه دیگری وجود ندارد؛ یک راهپلهی تیز و طولانی، مفروش است؛ عرض پلهها کم و در عوض قد پلهها بلند؛ شبیهِ همهی راهپلههای خانههای قدیمی که زانوی مادربزرگها را میخراشید و به درد میانداخت؛ از ردیف اول پلهها بالا میروم؛ به صدای نزدیکتر میشوم اما خبری از جمعیت حاضر نیست؛ ردیف دوم، ردیف سوم و در نهایت ردیف چهارم پلهها طی میشود؛ حالا فقط به یک چیز فکر میکنم؛ خانوادهای که دستکم نیمقرن است در این خانه زندگی میکنند و پدر و مادر سالمندی که سالها پلههای بلندبالای خانه را رفتهاند و آمدهاند.
سرانجام به صدا میرسم؛ اتاقی ۱۲ متری در انتهای ردیفِ چهارم پلهها و چند قدم مانده به پشت بام خانه؛ با خوشامدگویی برادر شهید وارد اتاق میشوم؛ پدر و مادر شهید، در کنار یکدیگر لبهی تنها تخت داخل اتاق نشستهاند؛ شهردار جلوی پای آنان به مخده تکیه داده؛ به همراه دو نفر از اعضای شورای شهر تهران؛ خواهر و برادر شهید هم میزبانِ مهمانانند؛ فضای گفتگو را حبیب کاشانی، یکی از اعضای فعلی شورای شهر دست گرفته و از خاطرات شهید هوشیاری و نحوهی شهادتش میپرسد؛ زاکانی سرش پایین است و عکسهای جبههی شهید هوشیاری را با طمانینه ورق میزند و میبیند؛ حواسش جمعِ خاطرات پدر و مادر شهید است؛ صحبتهای جمع گل میاندازد و به وادی خاطرات کشیده میشود.
مادر ابراهیم، زنِ سالخوردهای است که گذرِ عمر و فراغ فرزند بر چهرهاش جا انداخته؛ بانوی ریزنقشی در میان گلهای ریز چادرِ سرمهای رنگش که بیشترین خاطرهها را از ابراهیم تعریف میکند؛ ماجرای رفتن پسرش به جبهه؛ ماجرای راضی نبودن پدر و اصرارهای ابراهیم، وصیتِ او و حسبرانگیزترین قسمت خاطرات که یکی از اعضای خانواده شهید آن را تعریف میکنند؛ زمانی که ابراهیم با مجروحیت به تهران بازگشت و در بیمارستان بستری شد؛ در اثر خونریزیِ شدید اجازهی نوشیدن مایعات را نداشت و در نهایت تشنهلب شهید شد؛ زمان تشییع پیکرش اما آسمان بارانی بود و مادر خطاب به باران میگفت ببار که پسرم تشنه است.
شهردار و همراهانش به آرامی دستی به چشم میکشند؛ خاطرات مادر و فرزندی چشمان حضار را بارانی کرده؛ وقت پایان دیدار با خانواده شهید فرا رسیده؛ صحبت از وضعیت درسی و کاری نوهی خانواده میشود؛ پسر جوان و خوشصحبتِ حاضر در جمع که شهید هوشیاری میشود عمویش؛ زاکانی از دانشگاه و رشتهی تحصیلیاش میپرسد؛ قول مساعدی داده میشود برای رسیدگی به وضعیت درمانی پدر و مادر شهید که خارج شدن از خانه و پایین آمدن از پلههای پیچ در پیچ برایشان آسان نیست.
شهردار از فاصلهی پر نشدنی خودش با شهدا میگوید؛ دعای پایانی مادر شهید برای شهردار و همکارانش با صدای شات عکاسها همراه میشود؛ شهردار قبل از خروج از اتاق، خم میشود و با احترام پیشانیِ پدر را میبوسد و عرض ادبی میکند؛ یک عکس دسته جمعی هم میشود حسنختام این دیدار کوتاه و صمیمی؛ مادر خطاب به عکاس میگوید انشاالله عکس عروسیات را بگیرند! لبخند روی لب همه مینشیند، حتی عکاس جمع؛ زاکانی و چند همراهش وارد راهپله میشوند؛ جایجای خانه با عکس ابراهیم هوشیاری مزین شده؛ حتی تا هنگام خروج و خداحافظی با برادر شهید.
روز پرکار شهردار به ظهر رسیده؛ به ایستگاه پایانی دیدارها نزدیک میشویم؛ روزی که از نماز صبح آغاز شود باید هم پر اتفاق باشد؛ نصف روزی که همه چیز در آن جا شده؛ از دیدار با نخبگان و ورزشکاران و خانواده شهید گرفته تا بازدید میدانی از پروژههای نصفه نیمهی منطقه ۱۴ و حالا هم نوبت رسیده به اصلیترین قسمت برنامه؛ گفتگوی بیواسطهی شهردار با اهالی محله؛ وعدهی دیدار مسجد علی بن الحسین (ع) است که از پیش از طریق صفحهی شخصی زاکانی اطلاعرسانی شده؛ دیدار مردمی شهردار اما از داخل مسجد آغاز نمیشود؛ از زمان توقف خودروی او در جلوی مسجد شروع میشود؛ چند نفری برای صحبت جلو میآیند اما مصممترینِ آنها یک خانم جوان است که جلو میرود و نامهای را به زاکانی میدهد و گریان و مضطرب مسئلهای را برای او شرح میدهد و از او میخواهد همان دم مشکل او را حل کند؛ از نوع صحبت شهردار و شهروند معلوم میشود که پیش از این با هم صحبت کردهاند؛ زاکانی او را دخترم خطاب میکند و از دیدار قبلی و پیگیری مجدد مطالبهی او میگوید؛ به او اطمیمنان میدهد که مسئلهاش را ارجاع میدهد و پیگیری میکند؛ با آرام شدنِ خاطر خانم، راه برای ورود شهردار به مسجد باز میشود؛ در حالی که از همان ابتدا، برگههای مطالبات مردمی دستش را پر کرده.
شهردار در میان مردم محله وارد حیاط دلبازِ مسجد میشود؛ اولین کارش عرض ادبی است به ۵ شهید گمنام که مقبرهیشان در میانهی مسجد واقع شده؛ جمعیت او را از حیاط تا شبستان همراهی میکنند و دستهجمعی در میان استقبال و خوشامد امام جماعتِ مسجد، وارد شبستان میشوند؛ زاکانی قسمتی از مسجد کمی آن طرفتر از محراب را برای نشستن انتخاب میکند؛ روی زمین مینشیند و کمتر از چند ثانیه حلقههای مردمی اطراف او را پوشش میدهند؛ تا جایی که امکان حضور برای تیم رسانهای و پوشش سخت میشود.
دیدار مردمی است! به معنی واقعی کلمه؛ افراد حاضر در در اطراف فقط در یک چیز مشترکتند؛ شهروندی.
دیدار نه آنقدر محدود است که فقط یک صنف و قشر خاص در آن بگنجند و نه آنقدر کلی و آشفته که نشود فصل مشترکی از آن بیرون آورد؛ صحبتها و محورهای مطالبه، بیشتر حول مسائل شهری منطقه ۱۴ میچرخد؛ زاکانی تکبهتک مطالبات را میشنود و پاسخ میدهد؛ اهالی محل از مسائل فردی گرفته تا دغدغههای اجتماعی را با او طرح میکنند؛ از یک نوجوان درگیر بیماری گرفته تا یک مرد روشندل، یک معلم قرآن و خیّر، یک دبیر بیکار شده، یک پدر نگران برای آیندهی مسکن فرزندانش، یک شهروندِ نگران اوضاع فرهنگی پارکها و .... همه و همه مخاطبین آقای شهردارند.
او صحبتها را میشنود، نامههای مطالبه را امضا میکند، ارجاع میدهد، جمعآوری میکند و خودش قول رسیدگی شخصی میدهد، راهکار و شرح وضعیت ارائه میدهد و اطمینان خاطر میدهد حتی به خانمی که مسئلهاش به شهرداری مربوط نمیشود اما برای حل مسئلهی شغلیاش سرگردان مانده بین نهادهای مختلف؛ زاکانی نامهاش را میگیرد و قرار میشود در دیدار کاریِ هفتهی آیندهاش مستقیم به دست مسئول مربوطه برساند؛ فاصلهی مسئلهها تا راهحلشان کوتاه میشود مانند فاصلهی مردم و مسئولین؛ بساط قرار خدمت ادامه دارد تا لحظهای که اذان میشود و صفهای مطالبهگر تبدیل به صفهای نماز میشود.
بین دو نماز فرصت خوبی است هم برای صحبتهای کوتاه امام جماعت مسجد و یادآوری الگوی رفتاری مسئولین با مردم در سیرهی ائمه (ع) و هم ادامهدار شدن بیان مطالبات؛ مردی از میان صفوف خودش را به صف سوم نماز رسانده و پشت سر زاکانی نشسته؛ نامهای را از جیب بیرون میآورد و دست او میدهد؛ زاکانی برمیگردد هم نامه را میگیرد و هم توضیحات او را میشنود؛ با اتمام صحبتهای امام جماعت، نوبت به نماز عصر و سپس موج پایانی مطالبات میرسد؛ ساعت دیدار مردمی به پایان میرسد؛ جمعیت به نسبت شروع مراسم، کم شده؛ اکثر اهالی صحبتهایشان را به گوش شهردار رساندهاند؛ ماندهاند چند نفری که با شهردار از شبستان خارج میشوند.
نظر شما