صبح آخرین پنجشنبه آذر را زودتر از همیشه آغاز میکنیم. توی تاریکی آسمانی که هنوز نشانی از صبح ندارد و البته سرما. پنج و نیم صبح است. ایستادهایم توی حیاط بزرگ امامزاده حسن و خودمان را از سرما جمع کردهایم. حیاط بزرگی است با سنگفرش سفید و یک حوض در مرکز که خداراشکر آب ندارد و هوا را از این سردتر نمیکند. سمت راست حیاط ساختمان چند طبقهای است که از روی تابلویش میفهمم پایگاه بسیج است. چند متر آن طرفتر هم روی بنر بزرگی نوشته «مرکز واکسیناسیون کووید ۱۹ امامزاده حسن». حرمی وسط محله امامزاده حسن که میشود حدس زد فعال است و محل رفت و آمد. امامزاده بنای عریضی دارد با درها و پنجرههای چوبی و مشبک و یک ایوان آینه کاری شده در مرکز که درب کوچک و قدیمی چوبیاش درست به ضریح باز میشود. چند قدمی همین در، مزار پنج شهید گمنام است. سنگ قبر طویلی که رویش پنج سنگ کوچک و جداگانه گذاشتهاند و با قرمز نوشتهاند: شهید گمنام. شهید دیگری که انگار چند سال بعد به امامزاده آمده هم پایین پای آنها دفن شده. در پناه ایوان ایستادهایم و به نشانه انتظار به در ورودی نگاه میکنیم که ون سفید همیشگی از راه میرسد و شهردار وارد حیاط میشود. به همه سلام میکند و مستقیم میرود بالای قبر خلبان شهیدی که پایین ایوان دفن شده است.
پیرزن چادرپوشی خودش را به قبر میرساند و کنار شهردار مینشیند. توی سکوتی که فقط گاهی صدای شاتر میپیچد آنقدر یواش صحبت میکند که کسی نمیشوند. شهردار میخواهد نامهای بنویسد و قول پیگیری میدهد. توی ایوان و کنار قبور شهدا دختربچه هفت، هشت سالهای به استقبال زاکانی میآید: «به دارالشهدای تهران خوشآمدید.» و شروع میکند به خواندن صلوات حضرت زهرا(س) و اشعاری در وصف او و شهادتش. شهردار با لبخند نگاهش میکند. دختر خوش سر و زبانی است که خوب هم شعر میخواند. شهردار اسمش را میپرسد، خوش و بش کوتاه و تشکر میکند و میرود برای زیارت شهدا.
کسی همزمان درباره شهدا توضیح میدهد. زاکانی گل و گلاب میگذارد روی قبور، فاتحهای میخواند و با چند نفر از همراهانش وارد محوطه ضریح میشود. چندنفری از مردم توی حیاط این پا و آن پا میکنند. یکی از خادمها به ستون ایوان تکیه داده و برای پیرزن نامه مینویسد.
شهردار که بیرون میآید خودشان را میرسانند و یکی یکی صحبت میکنند. شهردار نامههایشان را میگیرد، قول رسیدگی میدهد و بازدید بعد از زیارت و نماز آغاز میشود. پرسرعت سوار ماشینها میشویم که از شهردار عقب نمانیم. هوا کم و بیش روشن شده و خیابانها خلوت است. مقصد اول پروژه زیرگذر خط راهآهن تهران اهواز است. چند دقیقهای زودتر از شهردار میرسیم و فرصت میکنیم خوب اطراف را ببینیم و جزئیات را ثبت کنیم.
نگهبان انگار تازه با ورود ما از خواب پریده باشد گیج است و توی کانکس دور خودش میچرخد. از پروژه فقط یک گودال کشیده و کم عمق به موازات خط راهآهن و یک گودال سیمان شده کم عرض که به سمت راهآهن گرد شده وجود دارد.
شهردار میرسد. اول نگاهی به گودالها میاندازد و بعد همراه با توضیحات شهردار منطقه روی ریل راهآهن چند قدمی راه میرود. گوش میدهد، نگاه میکند و گاهی هم سوال میپرسد. کار تمام است.
سوار ماشینها میشویم. توی خیابانهای محله بلورسازی هستیم که یکی از بچهها میگوید خط راهآهن بعضی از محلات این منطقه را جدا انداخته و جایی هست به اسم جزیره که چون راهی به محلات دیگر ندارد به این اسم معروف شده. خندهها و صحبتمان تازه گرم شده که ماشین شهردار جلوی مسجد سجادیه میایستد. مثل باد خودمان را میرسانیم. مسجد کوچکی است با بنایی مثل یک خانه. چند پله میخورد به بالا و بعد از یک در شیشهای آغاز میشود. امام جماعت و چند مرد سن و سالدار که باید از اهالی باشند به استقبال میآیند. از صحبتهایشان میفهمم که مسجد فعالی است. از آنهایی که رونق محله است و چراغش همیشه روشن. میگویند زمان جنگ محل اعزام به جبهه بوده و تا چندسال پیش هم حوزه علمیهای که بخاطر کم بودن مساحتش تعطیل شده. سرجمع صد متر هم نمیشود. زنانه احتمالا بالاست. بالکن باریکی با نردههای آبی که با پلههای موزاییکی بلند کنار در به مسجد وصل میشود. دور تا دورش پشتیهای لاکی رنگ چیدهاند و کفش پر است از چند فرش لاکی قدیمی با نقشههای مختلف. روی دیوارها جای خالی نمانده. همه یا پر از قاب عکسهای شهدا هستند یا کتیبه. کنار محراب پوستی آویزان است که رویش زیارت عاشورا نوشتهاند. به نظر دست نویس میآید.
«چشم امید این محل به این مسجده» امام جماعت میگوید و بقیه تایید میکنند. مردهای سن داری که از اهالی هستند درباره بافت فرسوده منطقه صحبت میکنند و مشکلات را میگویند. بعد نوبت به مسجد میرسد. میخواهند مجموعههای فرهنگی و ورزشی بسازند، امکانات بیشتری داشته باشند و مسجد را گسترش دهند. شهردار منطقه و امام جماعت زمین کوچک خالی پشت مسجد را به زاکانی نشان میدهند و میخواهند به مسجد ملحق شود. شهردار همراهی میکند و آرزوی اینکه چراغ مسجد سجادیه پرنورتر باشد. توی محلات دور میزنیم. بچههایی که میشناسند نام میبرند؛ بهاران، زمزم، زهتابی، ابوذر.
توی مسیر همه نگرانی خبرنگارها و عکاسها دورافتادن از ماشین شهردار است و از دست دادن فریمها و کلمهها. با راننده چانه میزنیم که تندتر برود و ون را توی صف ماشینهای تیم همراه، هرطور که شده جلوتر جا بدهد. به توافق که میرسیم باز ماشینها میایستند. خیابان نسبتا باریکی است که جز تیم ما ماشینی تویش دیده نمیشود. کنار خیابان را دیواری با حفاظهای آبی بلند گرفته و طرف دیگرش دیواری است با فضای سبز باریکی در حاشیه. شهردار منطقه از روی طرحی که در دست دارد توضیح میدهد. اینجا محل اتصال منطقه ۱۷ به ۱۸ است. اتصالی که فعلا فقط با یک پل هوایی برقرار است و با پروژه روگذر اتصال این دو منطقه که از روی اتوبان آیت الله سعیدی میگذرد بخش مهمی از ترافیک متراکم این محلات رفع میشود. میگوید محرومترین محلات اینجا هستند؛ «پشت خط که میگن همینجاست»!
توضیحات شهردار منطقه که تمام میشود توی کسری از ثانیه همه به ماشینها رسیدهاند. پایان هر بازدید آغاز دویدنهای ما است برای جانماندن از شهردار. حالا دوباره سرگرم چانه زدن با رانندهایم و شوخیهایی که تمامی ندارند. بچهها با صلوات توافق را تمام میکنند و راننده ما بالاخره توی آخرین لحظات ورود به ساختمان شهرداری منطقه موفق میشود سومین ماشین صف باشد!
ساختمان با معمول شهرداریهای مناطق متفاوت است. محوطه بزرگ و سرسبزی دارد که پر است از تابلوهای عکس شهدا با یک مقبره و چند شهید گمنام. دقیقا لحظه ورود به مقبره دو نفر جلوی زاکانی را میگیرند و با عجله و اضطراب درخواستشان را توضیح میدهند. قول پیگیری شهردار آرامشان میکند. داخل مقبره فرش شده و دورتا دورش صندلی است. پنج مادر با قاب عکس شهدایشان نشستهاند گوشه مقبره. شهردار و همراهانش سلام و علیکی میکنند و میروند بالای سر پنج شهید گمنام که وسط مقبره دفن شدهاند. جمعیت مشغول فاتحه خواندن هستند که کسی با لباس خاکی و چفیه و بیسیم توی دستش وارد میشود: «حاج عبدالله صدا مفهومه؟» همه برمیگردند و متوجه نمایش که میشوند وسط مقبره را خالی میکنند. جمعیت جاگیر میشود و مرد بیسیم به دست روایتگری میکند. دور میچرخد، از شهدا میگوید و روضه حضرت زهرا(س) میخواند. همه گریه میکنند. مادران شهدا بیشتر. میگوید بچههایشان هنوز برنگشتهاند و برای پیدا شدن پیکرهایشان از جمعیت «یازهرا» میگیرد. منطقه چندان بزرگ نیست اما توی سالهای جنگ چهارهزار شهید داده و معروف است به دارالشهدا. پنجتایش همین پسرهایی که عکسشان روی دست مادرانشان مانده. روایتگری که تمام میشود چند پسر نوجوان که لباسهای هماهنگ پوشیدهاند به صف میشوند تا سرود بخوانند. وسط سرود چشمم میافتد به مرد میانسالی که چند قدم آنطرف تر روی زمین نشسته و با دستش اشاره میکند که خودکار دارم یا نه. چشمش میچرخد روی آدمهای اطراف. کاغذ توی دستش را میدهد دست کناری و میرود بیرون.
جمعیت از سرما توی خودشاناند و به صحبتهای زاکانی گوش میدهند:«هیچ چیزی بزرگتر از اسلام نیست» .
مراسم که تمام میشود چند نفری از مردم موقع خروج جلوی شهردار را میگیرند. مردی که دنبال خودکار میگشت نامهای میدهد دستش و باعجله چیزی را توضیح میدهد. توی محوطه هم هستند کسانی که برگه به دست ایستادهاند. به سمت ساختمان شهرداری میرویم. توی همین مسیر چند قدمی، کسی شانه به شانه شهردار میآید و برای ساخت موزه شهدای این منطقه درخواست همکاری میکند؛ «این مادر پدرا همه لباسا و وسایل بچههاشونو رو چشماشون نگه داشتن تاحالا» یک طرح قطور توی دست دارد که صفحه به صفحه نشان میدهد: «همه چیزش آمادهست جز پول آقای شهردار» زاکانی میایستد. طرح را میگیرد و چند صفحهاش را دقیق نگاه میکند. قول کمک میدهد. «مخلصتم آقا». حالا نوبت بقیه است. حلقه جمعیت فشرده است و گفتگو را سخت کرده. یکی دو نفر کوتاه میگویند و نامه میدهد. چند نفری هم پشت جمعیت میمانند. مردی لحظه آخر از یکی از همراهان شهردار قول میگیرد که حتما با او صحبت کند.
پلههای ساختمان را دوطبقه بالا میرویم. سالن کنفرانس شهرداری منطقه محل دیدار نخبگان با شهردار است. جمعیت که جاگیر میشوند و کلیپ معرفی منطقه تمام، قاری مراسم را آغاز میکند. شنگی، شهردار منطقه از نخبگانی که دعوتش را پذیرفتهاند تشکر میکند و مراسم را به مجری میسپارد. حاج آقا مطلبی امام جماعت مسجد ابوذر که پیرمرد سن بالایی است اولین سخنران مراسم است. بعد از او روحانی جوانی صحبت میکند که دغدغه مساجد را دارد و طرحی به عنوان مساجد محور. میگوید خیلی از مشکلات و آسیبها اگر مسجد محورمحله باشند حل خواهد شد. چند نفر دیگر از فعالین قرآنی و فرهنگی هم درباره دغدغههایشان صحبت میکنند. فرمانده ناحیه بسیج حبیب بن مظاهر اول از حضور میدانی شهرداری تشکر میکند و بعد درباره بافت فرسوده و فشرده و وسعت کم منطقه میگوید. از تجربهاش در کار کردن توی مناطق مختلف و ظرفیتهای منطقه ۱۷ که از همه جا در نظرش بالاتر و باکیفیت تر است. از شهردار میخواهد که سرانه منطقه را بالاتر ببرد، ظرفیتها را فعال کند و به نیازهای مردم این منطقه توجه کند. جمعیت بین صحبت هر نماینده صلوات میفرستند.
خانم عربی که مدرس حوزه و دانشگاه است سخنران بعدی است. اول به نمایندگی از خانمهای منطقه برای همکاری و همراهی با دکتر شنگی، شهردار منطقه، اعلام آمادگی میکند. بعد درباره موسسه و طرحهایی که با حضور زنان منطقه راهاندازی شده توضیح میدهد و از زنهایی میگوید که بیش از چهارهزار شهید پرورش دادهاند. دغدغه نوجوانان را هم دارد و از دکتر شنگی درخواست همراهی میکند. عکاس و فیلمبردارها سخنران به سخنران جا عوض میکنند. خبرنگارها ردیف عقبی سالن نشستهاند و بیوقفه مینویسند.
یکی از حاضران میگوید به اینکه زاکانی بچه پایینشهر است امیدوار است. از انتصاب شهردار محلی هم تشکر میکند. بعد از کوتاه بودن عمر شهردارهای منطقه گله میگند و به شوخی میگوید: «عمر شهردارهای اینجا بیشتر از ۱۷ ماه نشده. بخاطر اسم منطقهمونه آقای شهردار؟» صدایش کمی بالاتر میرود:«من فکر میکنم اینجا بشاگرد تهرانه، کدوم نقطه از جهان میشناسید که چهارهزار تا جوونش داوطلب رفته باشن در راه کشورشون؟ مگه میشه ما اینقدر شهید داده باشیم ولی بعد اینهمه سال هنوز اینقدر محروم باشیم؟» از محرومیتها میگوید و از افراد نامداری که توی این منطقه بزرگ شدهاند. درخواستش به عنوان یک شهروند که از ۱۷ سالگی توی جبهه بوده این است که عمر شهردارهای منطقه را طولانی کند و بگذارد کار کند. «به والله از این مردم مستحقتر و ارزشمندتر جایی نداریم» یک دقیقه، یک دقیقه وقت اضافی میگیرد و از شهردار میخواهد مترو را راه بیندازد. میگوید راه دسترسی نداریم و کاسبهایمان بیمشتری ماندهاند. « شما آخرین سنگر مایید حاجآقا».
بعد از او چند نفری از مشکلات منطقه میگویند. خیابانهای باریک، حمل و نقل نامناسب و سختیهای ساخت و ساز مسکن. شهردار نکات را یادداشت میکند. خورشیدی مدیرعامل تلوبیون هم از اهالی این منطقه است. از زندگی مردم میگوید که سخت میگذرد. از جوانهای نخبهای که کنارش توی بخشهای مختلف تلوبیون کار میکنند و توی همین منطقه بزرگ شدهاند. از سیستمی که با کمک هم بالا آوردهاند و قیمتش توی دنیا زیاد است. میگوید خیلی از مشکلات منطقه را میشود با استارتاپها حل کرد و از شهردار میخواهد که یک مرکز نوآوری برای منطقه تاسیس شود تا بتواند از طرفیت جوانان مناطق محروم تهران استفاده کند. سخنران آخر هم سرتیپ جباری فرمانده سپاه حفاظت ولی امر است که نتوانسته حضور داشته باشد. توی ویدیویی که برای جلسه فرستاده از وضعیت معیشت خانوادههای شهدای منطقه گلایه میکند. از مادر شهیدی که سالهاست توی یک خانه سی متری زندگی میکند و سن و سالش زندگی در این شرایط را برایش ناممکن کرده. میخواهد شهردار توجه ویژهای به اوضاع زندگی خانوادههای چهارهزار شهید این منطقه داشته باشد.
صحبتهای شهردار که شروع میشود سرعت نوشن خبرنگارها هم بالاتر میرود. میگوید میخواهد شهرداری را به نهادی مردمی تبدیل کند که عدالت را در شهر دنبال کند و برنامهاش این است که مردم خودشان تهران را اداره کنند. بعد میرود سراغ منطقه و از اولویتی میگوید که مناطق محرومی مثل اینجا برایش دارند. از باغراه ۹ کیلومتری حضرت زهرا(س) میگوید و پروژههای ناتمام دیگری که راه اندازی خواهند شد، از ظرفیتهای منطقه و برنامههایی که برای مشکلات دارند. وعده شورای معاونین را میدهد و قول رسیدگی. جلسه که تمام میشود شهردار و همراهانش توی سالن دیگری شورای معاونین برپا میکنند و نخبگان دیدارها را تازه.
بازار گفتگوها داغ است و سالن را همهمه برداشته. فرصت خوبی که خبرنگارها برای یک استراحت چند دقیقهای گیر میآورند تا گلویی تازه کنند. توی فاصلهای که تا اذان باقی مانده، راهی خانه خانواده شهید میشویم. خانوادهای که خودشان از شهردار دعوت کردهاند.
خانه دوطبقه سادهای است با دوتا اتاق تو در تو. همسر شهید ارشد محمودی و امیرحسین نوهاش جلوی در اتاق پذیرایی ایستادهاند به استقبال. زن هفتاد و چندسالهای که همسرش وقتی آخرین بچهاش را باردار بود، سال ۶۶ در اروندرود شهید شده و چهار فرزندش را تنها بزرگ کرده. همسرش کارمند شهرداری بوده. پسرش که چنددقیقه بعد به جمع اضافه میشود تعریف میکند که پدرش زمان انقلاب شبها تا صبح خیابانها را جارو میکرده و روزها میرفته تظاهرات. از خاطرات میگوید و اینکه خودش هم مسیر پدرش را رفته و حالا بیشتر از ۱۵ سال است که کارمند شهرداری است. مادر با لهجه ترکیاش میگوید اشتباه کردهاست. میگوید به پسرم یاد دادم که پاکدست باشد و مسیر پدرش را برود اما حالا که نزدیک بازنشستگی زندگیاش را میبینم میفهمم اشتباه کردهام. همه زندگیاش را فروخت و ریخت توی تعاونی مسکن شهرداری اما دوازده سال است که خبری از خانه نیست. شهردار پیگیر ماجرای تعاونی میشود و پسر شهید مفصل توضیح میدهد. مادر میگوید من توی همه این سالها یک بار هم پایم را توی شهرداری یا بنیاد شهید نگذاشتهام، خانهام هم برای بچههاست. پسر و خانوادهام اگر نباشند هم توان زندگی ندارم. شهردار میپرسد و پسر توضیح میدهد که کارمند رسمی شهرداری منطقه ۱۸ است که ساختمانش را پدر بزرگ و پدر و داییهایش ساختهاند و به شهرداری عرق زیادی دارد. توی سالهایی که در شهرداری است به هشت تا مدیر کمیسیونهای ماده ۱۰۰ را آموزش داده و همهشان الان جای بهتری هستند. طرح و ایدههای زیادی هم برای بهتر شدن کارکرد شهرداری دارد و حتی در زمان کوتاهی که جانشین اجرای احکام شده کارکرد مجموعهاش را بیست و چند درصد بهتر کرده اما حتی یک مدیر به او اطمینان نکرده تا از سوابق و تجربیاتش استفاده بیشتری کند.
پاکدست بودن و نرفتنش توی تیمهای مختلف هم دلیل دیگری بود که توی همه این سالها جایگاه شغلی بهتری پیدا نکند. میگوید با همه این شرایط افتخار میکند که مادر و مادربزرگش که ۱۰۵ سال سن دارد را نگهداری میکند. این روزها که امیرحسین، پسرش، که بازیکن تیم امید پرسپولیس هم هست باید برود خدمت، شرایط زندگیشان سختتر هم شده. از استعفا و بازنشستگی حرف میزند که شهردار میگوید برای فرزندان شهدا هر کاری بتواند میکند و دلش میخواهد همراهیش کنند. قول میدهد پیگیر تعاونی مسکن باشد.
اذان را گفتهاند که همه بلند میشوند. زاکانی تسبیحی که همسر شهید کنار آن نامه به شهردار هدیه داده بود را از جیب بیرون میآورد و میگوید درستش کرده و آورده تا توی دست خودشان باشد. مادر و پسر هردو میگویند که این تسبیح پدر است و دلشان میخواهد تقدیم شهردار کنند. اصرارها جواب نمیدهد و تسبیح میماند برای شهردار. از خانواده گرم شهید محمودی خداحافظی میکنیم. امیرحسین و پدرش تا کوچه بدرقهمان میکنند و لحظه آخر یکی از همراهان شهردار شماره تلفنش را میدهد تا برای کارهای سربازی کمکشان کند و امیرحسین آنقدرها دور نیفتد که از فوتبال و نگهداری مادربزرگش جا بماند. عمق چشمهای امیرحسین میخندند و ما راهی مسجد میشویم.
با تاخیر میرسیم. شهردار توی حلقه متراکم جمعیت، بین صدای توی هم رفته مردمی که میخواهند زودتر با او صحبت کند در آستانه ورودی مسجد است. پشت سر جمعیت میرویم که کسی میگوید: «خانم کجا؟ اینجا مسجد ابوذره. از سمت خانمها برید لطفا» تا خودم را به کوچه پشتی برسانم نماز جماعت آغاز شده. خانمها برگه به دست و منتظر ایستادهاند توی راهروهای قسمت زنانه. دیدار قرار است توی سالن اجتماعات مسجد برگزار شود. سالن خالی نسبتا بزرگی که بالایش یک فرش پهن شده با چندتا پشتی و مشخص است که محل گفتگوها همین جاست. نماز که تمام میشود زاکانی چند دقیقهای صحبت میکند و بعد همراه با معاونان و شهردار منطقه از در کوچک بین سالن و شبستان مسجد، وارد میشود.
چند نفری جلوی در ایستادهاند که قرار است مردم را به نوبت بفرستند داخل تا دیدار به خوبی برگزار شود. پنج نفر آقا و پنج نفر خانم پشت سر هم وارد سالن میشود و روی صندلیهای دورتا دورش مینشینند تا به نوبت با شهردار صحبت کنند. گفتگوها آغاز شده و توی سالن همهمه است.
عکاسها و فیلمبردارها امان نمیدهند. اولین نفر طلبه جوانی است که دستهایش را تکان میدهد و از باندبازی و رشوه توی شهرداری شکایت میکند.
زاکانی میگوید در دوره جدید همه چیز تغییر خواهد کرد. زن جوانی از لحظه اول گوشی موبایلش را میگیرد جلوی شهردار و فیلم خانهاش را نشان میدهد که آب گرفته؛ «میشه امروز بیاید خونه ما وضعیتمون رو ببینید؟» شهردار دستور پیگیری مینویسد. نامههای چند نفری را میخواند و ارجاع میدهد به شهردار منطقه. پیرزنی که با چادر رو گرفته از دندان دردش شکایت میکند:« میگه ۸ میلیون میشه خرجش، به خدا ندارم بدم» میخواهد شهردار بنویسد که توی درمانگاه شهرداری بتواند دندانش را درست کند. «مثل پسرمی، خدا خیرت بده» مردم، نامه به دست، یکی یکی مینشینند. بعضیها بلند میگویند، بعضی با صدایی که چندنفر اطراف میشنوند و بعضیها فقط توی گوش شهردار صحبت میکنند. مادر و پسری میآیند که برای شهردار گل آوردهاند.
پسر دنبال کار میگردد و مادر باگریه میگوید:«تو رو به فاطمه زهرا(س) یه کاری براش بکنید. نگهبانی پارک هم بهش بدید انجام میده.» پدرها و مادرهایی که برای بچههایشان دنبال کار دارند کم نیستند. شهردار حواله میدهد به قهرمانی مدیرکل منابع انسانیاش و او پای نامهها را امضا میکند و دستور مینویسد.
دو مرد میانسال درباره پاساژ رضوان صحبت میکنند:« ما نه تقاضای استخدام داریم نه عوارض» میگویند پای کار هستند و فقط میخواهند شهردار از آنها به عنوان بازویی برای مبارزه با فساد این پروژه استفاده کند:« ملک خودم رو آتش هم بزنن مهم نیست، من دارم درباره چهارطبقه اموال بیتالمال حرف میزنم» شهردار با شهردار منطقه و معاونانش صحبت میکند. شمارههای هردو نفر را میگیرند و اطمینان میدهد که پیگیری کند.
بعد زن میانسالی میآید که معلم است. هنوز ننشسته که میگوید: «آقای شهردار این بود حق معلمی که توی جنگ هم تدریس کرد؟» از مالکان پاساژ رضوان است. مجتمعی که ۵۰۰ مالک دارد اما سالهاست بخاطر مشکلاتی که سازنده داشته واحدهایش تحویل مردم نشده. میگوید پسرش ۲۸ ساله بوده که با پولی که به سختی جمع کرده برایش یک واحد مغازه خریده اما حالا دیگر میانسال است و هنوز مغازهای ندارد: «من کی تو کی کلاس به بچهها گفتم یک به اضافه یک میشه دو و بیست و پنج که حالا باید پولمو بخورن؟» گلایههایش تمامی ندارد. شهردار اطمینان میدهد که توی این دوره کار را راه بیندازد و راهیش میکند. چند دقیقه بعد میبینم که با شهردار منطقه صحبت میکند تا از او هم تضمین بگیرد و خیالش راحت شود. خیلی از مردم مشکلات ساخت و ساز عوارض دارند. مردی نقشه بزرگی را جلوی زاکانی باز میکند و چیزهایی را نشانش میدهد.
چند نفری میخواهند توی عوارض تخفیف بگیرند. پیرمردی که پایش راستش را نمیتواند خم کند به سختی جلو میآید. جانباز است و از شهرداری میخواهد تا سود زیادی برای ساختن خانهاش از او نگیرند. زاکانی میگوید مازاد بر چیزی که در قانون آمده اختیاری ندارد و کار غیر قانونی نمیتواند انجام دهد. قانع نمیشود. چند نفری از معاونان فرآیند قانونی ماجرا را توضیح میدهند و از اختیار نداشتن شهردار میگویند. راضی نمیشود و با ناراحتی وسایلش را جمع میکند:«شما اگه دستور بدید کی میخواد ایراد بگیره؟» کارمندهای شهرداری که در اداره مشکل دارند یا کارشان را از دست دادهاند هم کم نیستند.
زن جوانی با دستهایی که میلرزد با شهردار صحبت میکند. از کارمندهای شهرداری است که اخراج شده و حالا زندگیش نمیچرخد. بیصدا گریه میکند. شهردار روی نامهاش مینویسد که برگردد؛ «قلم شما سرنوشت زندگی من رو تعیین میکنه» ، میرود .
چند دقیقه بعد میبینم که آخر سالن شلوغ شده. همان دختر جوان است که از خوشحالی تا مرز بیهوشی رفته و خانمها دارند کمکش میکنند بلند شود. تیم شهرداری دسته دسته مردم را از شبستان مسجد به سالن میآورند و نوبت میدهند تا همه چیز منظم و خوب برگزار شود. حواسشان به زمان هم هست و اگر کسی بیشتر از وقتش صحبت کنند یادآوری میکنند تا وقت دیگران گرفته نشود.
شهردار و معاونان که شش نفری میشوند همزمان به درخواستهای مردم پاسخ میدهند، دستور مینویسند و میسپارند به کارکنان دفتر تا روزهای آینده با مردم تماس بگیرند و پیگیری را آغاز کنند.
دیدار تا گفتگوی آخرین نفری که توی مسجد هست ادامه پیدا میکند و بعد درحالی که معاونان هنوز درگیر گفتگو با مردم هستند، زاکانی از همه خداحافظی میکند تا خودش را به کنگره یادبود شهید سلیمانی برساند.
انتهی پیام
نظر شما