شهرنگار| بنویسید از همه چیز به هیچ رسیدم!

در روزهایی که شهر لباس دودی به تن و تنفس‌ها را تنگ کرده‌است، آسمان بالای سرشان به رنگ لباس‌هایشان آبی روشن است. تقریباً همه‌شان جثه نحیفی دارند و سرهایشان یکدست تراشیده شده‌است.

به گزارش شهر، از همه تیپ و صنفی در مراکز یاورشهر شهرداری زندگی می‌کنند. بعضی هاشان می‌گویند اگر یاورشهر نباشد، از بی جایی و بی غذایی می‌میرند. عاشق‌های لجباز هم در یاورشهر هستند. گفتگو با آن‌ها و پرسیدن شرح زندگی‌شان هم درس‌آموز است و هم ناراحت کننده. شهرداری امکاناتی در اختیار این معتادان ترک کرده یا در حال ترک قرار داده‌است که زندگی دوباره‌ای به آن‌ها بخشیده‌است. «جوان» از یکی از مراکز یاورشهر در جاده جاجرود گزارش تهیه کرده‌است.

در روزهایی که شهر لباس دودی به تن و تنفس‌ها را تنگ کرده‌است، آسمان بالای سرشان به رنگ لباس‌هایشان آبی روشن است. تقریباً همه‌شان جثه نحیفی دارند و سرهایشان یکدست تراشیده شده‌است. به نظر حدود ۵۰۰ نفری می‌شوند که در چهار گروه حدوداً ۱۰۰ تایی در صف ایستاده‌اند و با تمرین‌هایی که مربی می‌دهد، نرمش می‌کنند.

در این میان، تعدادی حالت خماری دارند، محکم بازوهایشان را در بغل گرفته و چنگ می‌زنند؛ تعدادی در گوشه و کنار محوطه بدون توجه به اطراف در حالی که خودشان را مچاله کرده‌اند، روی دو پا نشسته و به جلو و عقب تاب می‌خورند و تعدادی هم دو، سه‌تایی روی نیمکت‌های چوبی یک زانو را در آغوش گرفته‌اند و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده‌اند.

سرپناهی در جاجرود

اینجا یاورشهر ۹ در جاده جاجرود است. سرپناهی برای هزار و ۵۰۰ معتاد متجاهر جمع‌آوری‌شده از سطح شهر که تا پیش از اسکان در این مکان سر و رویشان کبره بسته بود و شپش در میان موهای به هم چسبیده‌شان زاد و ولد می‌کرد و برای پیدا کردن چیزی که قاروقور شکمشان را آرام کند تا کمر در مخازن نامطبوع مملو از زباله خم می‌شدند. جای خواب هم که بماند! از فضاهای بین گاردریل بزرگراه‌های شهری گرفته تا جوی‌های پهن لجن گرفته و گوشه و کنار خیابان‌ها و پل‌های هوایی.

البته کم هم نیستند آن‌هایی که در شب‌های سرد سال بدن آلوده به موادمخدرشان در نشئگی و خماری بدون شناسایی هویت و بدون اینکه کسی سراغشان را بگیرد، تسلیم مرگ شدند. با توجه به فعالیت ۹ مرکز یاور شهر و به گفته احمد احمدی صدر، مدیر عامل سازمان خدمات و مشارکت‌های اجتماعی شهرداری تهران تعداد فوتی معتادان متجاهر در فصل سرد در دو سال گذشته به صفر رسیده‌است.

دور ایستاده‌ام و نگاهشان می‌کنم. در میان افرادی که دست نامرد روزگار هر کدامشان را به جاده بیراهه اعتیاد کشانده‌است. به دنبال سوژه مصاحبه می‌گردم. وقتی به سمت جمعیت نسبتاً متراکم بعد از نرمش‌شان می‌روم، عده‌ای از آن‌ها با لبخندی مبهم و دهانی که هیچ دندانی برای زیبایی لبخند کذایی ندارد، به سمتم می‌آیند و تعدادی هم به حالت فرار فاصله می‌گیرند و به سوله‌شان می‌روند.

خانمانسوزی در سایه عاشقی!

پسری جوان با چشمانی درشت و بی‌فروغ روی صندلی پلاستیکی آبی‌رنگی نشسته است. عمق چروک‌های پنجه کلاغی اطراف چشم‌هایش صورتش را درهم فرو برده‌است. دندان‌های نصفه نیمه و شکسته‌اش مانع تلفظ صحیح کلمات و شنیدن حرف‌هایش می‌شود. ۳۸ ساله و نامش حسین است. پدرش در بازار پرده‌فروشی دارد. می‌گوید لجبازی با پدرش به خاطر ازدواج با دختر مورد علاقه‌اش و گریز از خانه، او را به اینجا کشانده‌است.

وقتی از او در اینکه چگونه در دام اعتیاد افتاده‌است، سؤال می‌کنم، ادامه می‌دهد: از همان ابتدای ترک خانه مشغول قماربازی شدم و مصرف‌مخدر را از هروئین آغاز کردم. چندین‌بار خانواده‌ام برای ترک و بازگرداندنم به خانه تلاش کردند، اما هر بار پس از ترک اجباری به محض خروج از کمپ مجدد مصرف را آغاز کردم.

حسین با حسرت کلماتی را که در میان دندان‌های خردشده‌اش دست‌وپا می‌زنند، به بیرون پرت می‌کند و آنچه از لابه‌لای هجمه‌ای از ابهامات به گوش می‌رسد عنوان آرزویش است: ترک مخدر، بازگشت به خانواده! کار وزندگی!

اگر چه محوطه بسیار وسیع است، اما صدایی شبیه شلوغی زنگ تفریح مدرسه فضا را از یکنواختی خارج کرده‌است. البته میز پینگ‌پنگ و تور والیبال و حضور آدم‌های آبی‌پوشی که در دو گروه با هم رقابت می‌کنند و عده‌ای هم هوادار دارند نیز برای تصور و تداعی حیاط مدرسه بی‌تأثیر نیست.

هیچ کسی آدم معتاد را نمی‌خواهد!

نهال‌های بید مجنونی که دورتادور محوطه کاشته‌شده و با وزش باد خوش‌رقصی می‌کنند سایه‌هایشان را روی نیمکت‌های چوبی پهن کرده‌اند و تعدادی از مددجوهای آبی‌پوش برای استراحتی فارغ از تکاپوی روزمره روی نیمکت‌ها جا خوش کرده‌اند.

نزدیک یکی از نیمکت‌ها می‌روم که دو نفر روی آن نشسته‌اند. به محض اینکه متوجه مصاحبه می‌شوند، یکی از آن‌ها که کم سن و سال است با سرعت از جایش بلند می‌شود، اما دیگری که میانسال است از مصاحبه استقبال می‌کند. او می‌گوید: حدود پنج ماهی می‌شود که وارد مرکز یاورشهر شده‌است و در حال حاضر متادون مصرف می‌کند. کارمند شهرداری تهران بوده‌است، اما به دلیل اعتیاد هم از کار اخراج شده است و هم خانواده ترکش کرده‌اند.

گوش‌هایش شکسته است. وقتی از او در مورد ورزش کشتی سؤال می‌کنم، عنوان می‌کند: چهار دوره مدال قهرمانی کشوری دارد و الان هیچ ندارد. اگر اینجا نباشد، در خیابان می‌میرد.

مرد میانسال می‌گوید: از تریاک و قمار شروع کرده و اخیراً سورچه می‌کشیده‌است. می‌گویم سورچه؟! جواب می‌دهد: هروئین دیدی؟ همونه یه پله بالاتر از اونه. آرد نخودچی دیدی؟ مثل همونه فقط دودش زرد مایل به طلایی میشه!‌

می‌خواهم در مورد خانواده‌اش توضیح دهد. سکوت می‌کند. دستی به سر تراشیده‌اش می‌کشد و نفسی که در سینه دودگرفته‌اش حبس کرده را رها می‌کند و ادامه می‌دهد: یه چیزهایی را نمی‌شود گفت. نمی‌شود در موردش حرف زد. فقط اینکه اگر الان من را از اینجا بیرون بیندازند، نه جایی برای خوابیدن دارم، نه پولی برای سیر کردن شکمم و نه حتی یکدست لباس!‌

می‌گویم: الان پاکی؟ جواب می‌دهد: مواد چیزی نمی‌زنم، ترک کردم، اما تحت‌نظر مشاور و پزشک متادون مصرف می‌کنم. می‌خواهم پاک پاک شوم و همین‌جا بمانم و کار کنم.

آقایی بلندقد و جوان نزدیکمان می‌شود. می‌خواهد سؤالاتم را تمام کنم. می‌گوید: وقت ناهار است و مددجویان باید به سالن برگردند.

«آیدین همه بچه‌ها را هدایت کن به داخل» جمله‌ای است که همان آقای بلندقد جوان چندین بار تکرار می‌کند. مددکار و کارشناس است و بیش از ۱۰ سال در این حوزه فعالیت می‌کند. از او می‌خواهم در مورد بهبودیافتگانی که در این مرکز مشغول به فعالیت هستند، توضیح دهد. باز هم آیدین را صدا می‌زند و می‌گوید از خودش سؤال کنید.

آیدین جوانی است با قدی متوسط، موهای جوگندمی و، چون ماسک به چهره دارد، چیز دیگری نمی‌بینم. پلیور زردرنگ و جلیقه سورمه‌ای و شلوار جین به تن دارد و یک سوت مشکی از گردنش آویزان است.

می‌دود و به سمتمان می‌آید. مددکار جوان روی شانه‌اش می‌زند. می‌گوید آیدین پنج سال و نیم پاکی دارد و در حال حاضر با خودم کار می‌کند.

آیدین خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید ۲۰ سال مصرف کرده‌است. بچه میرداماد است و در یک خانواده فرهنگی متولد شده‌است؛ پدرش وکیل و مادرش دبیر بوده‌است. در سن ۱۹ سالگی مصرف را از میهمانی‌های دورهمی با مشروبات الکلی و حشیش شروع کرده و تا شش سال پیش که کارش به دمیدن هروئین و شیشه رسیده ادامه می‌دهد.

حوالی ۲۵ سالگی ازدواج می‌کند و به دلیل مصرف، همسرش از او جدا می‌شود. یک دختر هفت ساله دارد که با مادرش زندگی می‌کند.

در مورد شرایط زندگی و کارش در یاورشهر سؤال می‌کنم، او ادامه می‌دهد: با وجود اینکه حدود شش سال پاکی دارم، اما هنوز اعتماد به نفس حضور در جامعه را ندارم. تا زمانی که در اینجا مشغول کار هستم و حواسشان به من هست، سراغ مصرف موادمخدر نمی‌روم و هر زمان احساس ناراحتی کنم می‌توانم با مشاور صحبت کنم.

او می‌گوید: هر کدام از مددجوها که ترک کنند، اگر همکاری و اراده داشته‌باشند، می‌توانند در این مرکز بمانند، کار کنند و حمایت شوند.

آیدین در نهایت موقع خداحافظی می‌گوید: بنویسید تا همه بدانند با اعتیاد من از همه‌چیز به هیچ رسیدم!

تقریباً دیگر هیچ آبی‌پوشی در حیاط نمانده‌است. همکاران آیدین که وضعیتی مشابه او دارند، همه مددجویان را به داخل سالن هدایت کرده‌اند.

دیگر خبری از همهمه و شلوغی نیست. دل آسمان صاف و پر از ابرهای سفید و پراکنده‌است و برگ‌های درختچه مجنون بی‌آنکه کسی سایه‌نشینش باشد، زیر تلألؤ نور خورشید همچنان خوش‌رقصی می‌کند. سکوت محوطه، میزبان سمفونی حرکت قاشق‌های سرو غذاست.

گزارش: یاسمین بخشی

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

۲۷ آذر ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۳
کد خبر: 46795

برچسب‌ها

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 2 + 15 =