متنی که میخوانید حاشیهنگاری( روایت غیررسمی است که در آن نویسنده به جزئیات جانبی موقعیتهای رسمی میپردازد و میکوشد از یک زاویهدید متفاوت به اتفاقات نگاه کند) بازدید علیرضا زاکانی شهردار تهران، از منطقه ۱۶ شهر تهران است.
ماشینهای ردیف شده دو طرف خیابان، روشنایی چراغها و جمعیت پراکنده جلوی ورودی میگوید بوستان یادواره شهدا همینجاست. پارک کوچکی است با یک حوض بزرگ در مرکز که دورش را خبرنگارها و عکاسهای دوربین به دوش گرفتهاند. پیداست شهردار هنوز نرسیده. مقبره شهدا سمت چپ حوض است. آرامگاه دو شهید گمنام که اولین میزبانهای بازدید میدانی این هفته هستند. دو سه دقیقه بعد ون سفید شهردار جلوی پارک پیدا میشود. رفت و آمدها زیاد میشود. عکاسها به سرعت خودشان را میرسانند. زاکانی با حاضران سلام علیک میکند، فاتحه کوتاهی میخواند و راه میافتد.
جمعیت پشت سر شهردار دوان دوان به سمت ماشینها حرکت میکنند که جا نمانند. ون خبرنگارها حال و هوای متفاوتی دارد. ساعت به ۶ نرسیده و همه از چهار بیدار بودهایم اما بچهها سرحال و خنداناند. چندتایی اهل همین محل هستند؛ نازیآباد. مشغول شوخی و خنده درباره صبحانه نخورده و ماجراهای محل هستیم که ون شهردار میایستد. پروژه نیمه کاره مجتمع مسکونی- تجاری باغآذری اولین بازدید زاکانی است. زمین پهناوری است. گودال بزرگ و عمیقی که توی تاریکی صبح هولناک به نظر میرسد. با چند اسکلت نیمه کاره ساختمان در انتها و یک لودر بالای گودال.
جمعیت بالای گودال، جلوی ورودی حلقه زدهاند و مسئول پروژه از روی نقشه بزرگی که روی بنر چاپ شده توضیح میدهد. مرد میانسالی است که آرام صحبت میکند و صدایش از حلقه دوم جمعیت جلوتر نمیآید. هوا سرمای دم صبح دارد و همه خودشان را جمع کردهاند. شهردار سوال میکند و مدیرعامل و شهردار منطقه جواب میدهند. پروژه که قرار است با ۸۰۰ واحد مسکونی و ۱۰۰ واحد تجاری، بافت قدیمی و متراکم محله باغآذری را سبک و نو کند، معطل مانده. زاکانی در پاسخ مشکلات، قول مساعدت میدهد و راه میافتد. پاتند میکنیم که از شهردار عقب نمانیم. به محله باغآذری که میرسیم آفتاب بالا آمده. تیم شهرداری از پلههای تند و پرتعداد محله پایین میروند. کوچهها تنگ و تو در تو هستند و سکوت اول صبحشان را همهمه همراهان شهرداری شکسته. بین تمام کوچهها فقط چراغ جلوی در یک خانه روشن است و زنی، انگار که خبرداشته باشد، با چادر رنگی جلوی در ایستاده و بالبخند سادهای تماشا میکند.
از پلههای آنطرف کوچه بالا میرویم. شهردار ، منطقه را دور میزند و همزمان به توضیحات روحانی، شهردار تازه منصوب کردهاش گوش میکند. شیب ملایمی را پایین میرویم. روی تابلو نوشته: «بوستان میثاق». صدای کلاغها و بوی آتش هوای پارک را پر کرده. بخار نفسها حتی از زیر ماسک پیداست. از کنار زمین چمن نسبتا بزرگی رد میشویم. رفتگرها پشت زمین مشغول جمع کردن چیزهایی هستند. آخرین لحظات شیفت شبشان. شهردار وارد ساختمان کوچکی میشود که یک آکادمی فوتبال خیریه است. فیملبردارها و عکاسها میدوند. من هم. از همین لحظات اولیه صبح پیداست که برای جا نماندن از شهردار احتمالا باید تمام روز را بدویم.
آکادمی راهرو باریکی است با چند اتاق که دیوارهایش از قابهای کوچک و بزرگ عکس پر شده. مدیر مجموعه توضیح میدهد که دوازده نفر از همین آکادمی به فوتبال حرفهای رسیدهاند. توی لیگ دسته یک و حتی لیگ برتر بازی کردهاند و حالا همانها بانی هستند. شهردار به عکسها نگاه میاندازد، میشنود، آرزوی موفقیت میکند و بیرون میآید. از شیب کنار زمین چمن بالا میرویم. دورتر جمعیتی ایستاده و نشستهاند. بوی آتش از همینجاست. اول فکر میکنم آمدهاند برای گفتگو با شهردار. جلوتر اما دسته دسته آدمهایی پتو پیچ و نشسته پای آتش میبینم که توی خواب و بیداریاند و بیتوجه به حضور ما. چند نفری هم پای دیوار انتهای پارک خوابیدهاند. شهردار میایستد و به اطراف، به آدمها نگاه میکند. اغلب هشیار نیستند.
پیرمردی انگار از سر کنجکاوی خودش را به حلقه جمعیت میرساند. شهردار منطقه سوال میکند و او که انگار متوجه شده کسانی اینجا هستند که کاری از دستشان برمیآید شروع میکند به گفتن مشکلاتش. کلماتش چندان مفهوم نیست. سرش پایین است و دستهایش را توی هوا تکان میدهد. کم کم جمعیت بیشتر میشود. پسر جوانی جلو میآید. برخلاف دیگران چهره سرپا و لباسهای تمیزی دارد. روی جدول، درست روبروی شهردار میایستد و انگشتش را به نشانه اجازه بالا میآورد؛ مستقیم میپرسد: «شما از طرحهای ماده شانزده چیزی میدونید؟». دو روز است آزاد شده و از خجالت سر و وضعش خانه نرفته. از شرایط سخت کمپ که میگوید، بقیه هم همراه میشوند و صداها توی هم میپیچد.
از برخوردها ناراحتاند، از غذای بدی که میخورند و از بیفایده بودن روشهای ترک توی کمپها. میگویند هدف پاکی نیست، حذف چند ماهه معتاد است از سطح شهر. از اینکه انگار تنها چیزی که مهم نیست انسان بودن معتادهاست. زنی که پتو روی دوشش انداخته و سرش پایین است از بیخانمانی میگوید و خانوادهای که فروپاشیده. میگوید جایی جز پارک ندارد، بیسرپناه است و مدتهاست که بچهاش را ندیده. یکی از بیشناسنامه بودنشان میگوید و از بیکاری. اینکه کار اگر بود از اعتیاد و کارتنخوابی دورشان میکرد.
شهردار منطقه فرصتطلبی میکند و از مددسرایی میگوید که نیمه کاره است و از شهردار میخواهد دستور تکمیل بودجه و ساختش را بدهد. زاکانی همراه است. قول میدهد شهرداری کنارشان باشد و خدمتگزار. توی صدای تشکر و دعا و صلوات جمعیت راه میافتد. پیرزنی که انگار منتظر بوده شهردار از جمعیت بیرون بیاید جلویش را میگیرد؛ «حاج آقا یه پنجاهی داری بهم بدی؟» زاکانی توی سکوت نگاهش میکند. معاون فرهنگی اجتماعی شهرداری قانعش میکند که همین الان ببردش مددسرا. زن میگوید دیشب و پریشب را توی شوش گذرانده و توی خیابانها سرگردان است. پیشنهاد مددسرا را مشتاقانه میپذیرد و راهی میشود. صدای قرآن پیچیده توی پارک. از شیب بالاتر میرویم. وانتی ایستاده و عدسی با نان بربری پخش میکند. مردی جلوی شهردار را میگیرد. زاکانی میشناسد؛ «تو اینجا چه کار میکنی؟» و خوش و بش میکند. مرد میانسالی است که جمعه توی زندان فشافویه شهردار را دیده و مفتولزنی یاد گرفته است. میگوید آزاد شده و چون جایی برای رفتن نداشته آمده توی پارک.
معاون هنوز شهردار چیزی نگفته مرد را راهی مددسرا میکند. دو دستش را میگذارد روی چشمهایش، خم میشود و میگوید «مخلصتم!» و تند میرود سمت ماشین. کسی از اهالی توی پارک خودش را به شهردار رسانده و پیگیر ملکش است. ماشینها توی خیابان بالای پارک آمادهاند. چند قدمی ماشینهاییم که همه میایستیم؛ «آقای شهردار، آقای شهردار» پیرمردی است با یک کیسه پلاستیکی توی دستش که آرام و بیعجله از پشت سر میآید. میگوید خانهای داشته که تخریبش کردهاند. پیگیر شده و قرار بوده برود پیش شهردار تا مسئله را حل کند اما بخاطر مصرف مواد نتوانسته برود. «هفت ساله در به درم، خیابون خوابم.» بعد یکباره سکوت میکند و خیره میشود به زمین. زاکانی از معاونش میخواهد مفصل اطلاعاتش را بگیرد. توی راه رو میکند به شهردار منطقه: «آقای شهردار تحویل بگیر.»
با ماشین راه میافتیم توی محله جوادیه، از خیابانها و کوچهها میگذریم. پشت ماشینش شهردار توی باربری وطن، دوری میزنیم. این بخش از بازدیدها ماشینی است. بچههای تیم خبری یک لحظه دست از شوخی برنمیدارند. وارد محل منطقه چهار شرکت واحد میشویم. بین ردیف پرتعداد اتوبوسها دور میزنیم. راننده بیحوصله میگوید: «اصلا تاثیری هم داره اینطوری میچرخه؟» و بچهها میگویند که اگر دستور بدهد، شرکت واحد را از وسط محله برمیدارند و مردم راحت میشوند. بازدید ماشینی توی محله خزانه هم ادامه دارد. از کنار ترانسهای فشار قوی که قرار بوده به زیر زمین منتقل شوند عبور میکنیم و راهی مقصد بعدی میشویم. خیابانها شلوغی عجیب و غریبی دارند. روز توی محله پایین شهر انگار زودتر آغاز میشود. حتی روزهای تعطیل. پشت ترافیک جا میمانیم. ماشین شهردار وسط حیاط مرکز نگهدای کودکان کار یاسر ایستاده که میرسیم و خودمان را به کارگاه کیف دوزی میرسانیم. وارد که میشوم بوی چسب میزند زیر بینیام. اتاقی است با یکی دوتا چرخ چرم دوزی که تکههای چرم دور تا دورش روی هم چیده شدهاند و دیوارهایی پر از کیفهای دوخته شده آویزان.
زاکانی با بچهها گپی میزند. خوشحالاند که کار یادگرفتهاند و درآمد دارند و راضی که خیابان گرد نیستند و میتوانند به آینده فکر کنند. چندتا از کیفهای دست ساز خودشان را هم هدیه میدهند. کارگاه بعدی سفالگری است. بچهها وسط اتاق دور میز کارشان نشستهاند. مربی که خانم چادری جوانی است نمونه کارهایشان را نشان میدهد. با سن و سال کمی که دارند کارها درخشان به نظر میرسند. مدیر مجموعه پرسرعت و مضطرب همه چیز را توضیح میدهد و نگران محلی برای فروش کارهای بچههاست. شهردار خوب میشنود. قبل رفتن هم بچهها یک کوزه سفالی کار شده به زاکانی هدیه میدهند که مربی میگوید قیمت کمی ندارد.
انتهای راهرو سالنی است با دستگاههای ساده ورزشی و پوشیده از تاتمی که بچهها رویش حلقه زدهاند و بلند بلند صحبت میکنند. یک جلسه هماهنگی سرپایی برای حرفهایی که قرار است به شهردار بگویند. زاکانی که وارد میشود حلقه میشکند. همه با چهرههای ذوقزده زل زدهاند به تیم و انگار همه حرفها یادشان رفته. نیما شروع میکند. نوجوان خوشانرژی و سر و زبانداری که معلوم است لیدر بچههاست. اول همه صحبتها تشکر از آقای علیپور است. مدیر مرکز برای بچهها به ناجی میماند. یکی یکی بچهها را با دست صدا میکند و آرزوهایشان را میگوید. یکی قرار است آرایشگر شود، یکی وزنهبردار و خودش و چندتای دیگر هم فوتبالیست. بچهها نیمار صدایش میکنند.
با دست پسر هیکلیای که میخواهد وزنهبردار شود را هل میدهد که حرفهایش را بگوید. پسر به سبک وزنه بردارها، یک کمربند ساده بسته روی لباسش و میگوید درخواستش این است که وزنهبردار خارقالعادهای بشود که همه بهش افتخار کنند. بعد پدرام شهردار را صدا میکند و از طرف کل بچهها یک PS۴ میخواهد برای بازی! زاکانی چشمی میگوید و راهی طبقه بالا میشود. توی راه با نیما حرف میزنم. میگوید قرار است آدم مهمی بشود. یکی از بچهها را نشانم میدهد که قرار است بزرگترین خیاط جهان بشود. میگوید: «ما همهمون آینده داریم.» شهردار از کارگاه جعبهسازی هم دیدن میکند و میرود طبقه سوم؛ خوابگاه بچهها. سالن باریکی است با چند اتاق که شش هفت تا تخت و چند کمد فلزی تویش جا دادهاند. سفره صبحانه پهن است و بچهها قرار است صبحانه ساده امروزشان را با شهردار بخورند.
پسر بچه شش هفت سالهای خودش را کنار شهردار جا میدهد. سرش را تراشیده و شیطنت توی چشمهایش فوران کرده. به زاکانی تعارف میزند و ریز میخندد. نیما کتری میگرداند و چای میریزد. سفره جالبی است. ترکیب جثههای ریز بچهها کنار مردهای کت و شلواری غریب و مضحک از آب درآمده. بچهها مشغول خوردناند؛ بعضیها بیتفاوت، بعضیها ذوقزده و چندتایی هم انگار غریبی میکنند. صبحانه که تمام میشود چهارنفر از بچهها یک سرود گروهی میخوانند و همه راهی یکی از اتاقها میشوند. نیما حلقه بچهها را دور زاکانی سر و سامان میدهد، از جمعیت صلوات میگیرد و میگوید؛ «بسم الله بچهها». نگران آقای علیپور هستند. نگران قبض آب که زیاد میآید و نگران پدرهایشان که کار ندارند. شهردار وعده جای بهتر میدهد و امکاناتی که بچهها بتوانند بهتر کار کنند و توی مجموعههای شهرداری محصولاتشان را بفروشند. عکس یادگاری میگیرند و خداحافظی میکنند.
قرار بعدی فرهنگسرای بهمن است؛ دیدار با نخبگان منطقه۱۶ که کم هم نیستند. سالن کنفرانس بزرگی است با سه ردیف میز و صندلی که گوش تا گوش پر است و جای ایستادن به سختی پیدا میشود. مراسم با مستندی درباره منطقه آغاز میشود. مجری که خودش از اهالی سینماست و توی فیلم سفر به چذابه و پرواز در شب همکاری کرده یکی یکی اسامی را میخواند. جلسه ترکیبی است از قهرمانهای ملی و جهانی و پیشکسوتهای ورزشی، خانوادههای شهدا، خیرین و نمایندههای شورایاری. مجری از خیری اسم میبرد که ۹ باب خانهاش را با ماهی چهارده هزار تومان به نوعروسهای محله اجاره میدهد. ورزشیها اما از همه پر تعدادتر هستند. خانمحمدی پیشکسوت والیبال، قهرمان دارتی که حاج قاسم پیگیر مسابقاتش بوده، محسن کاوه قهرمان آسیا و مدیر تیمهای کشتی، نیلوفر اردلان کاپیتان سابق تیم فوتبال بانوان، مریم سلطانی قهرمان پارالمپیک دو و میدانی، دو قهرمان رشته MMA که جلوشان پر از کاپ و کمربند قهرمانی است و در تیمی سوم جهان شدهاند، فرهاد کاظمی پیشکسوت فوتبال، مهدی برائتی مربی کشتی، محسن خلیلی بازیکن پیشکسوت پرسپولیس و علی خسروی داور پرافتخار و قدیمی فوتبال. همه صحبتها با محله آغاز میشود. از پارکها میگویند که شدهاند پاتوق معتادها و دیگر جایی برای خانوادهها ندارند. از پتانسیل خوب منطقه برای ورزش و نداشتن محل و امکاناتی برای تمرین.
علی خسروی پرشورتر از همه است. افتخار میکند که بچه جوادیه است و یکی یکی محلههای منطقه را نام میبرد. میگوید جوادیه و نازیآباد یک کشور هستند و حاضران جانانه تشویق میکنند. از خاطرات داوری بازی استرالیا و آرژانتین در جام جهانی میگوید. زمانی که با دیدن پرچم ایران روی سکوها اشک ریخته و یاد همه سختیهای مردم جوادیه افتاده. مشکلات را ردیف میکند؛ از ده متری اول کوچه وفایی توی بچگیهایش میگوید که هرشب پاتوق تزریقیها بوده. شهردار را بچه محل خطاب میکند و امیدوار است به بهتر شدن زندگی. صحبتهای دیگران هم تماما آسیبهای محل است. خرمدره دبیر شورایاری محله تختی از خانه مردمی میگوید که توی حریم راهآهن افتاده و دارد از دستشان میرود. رئیس فرهنگسرا هم از خانههای کوچک محله میگوید و دغدغه درس خواندن بچهها. سختی درسخواندن پسرها و دخترهایی که توی کتابخانه دیده، گرمخانهها و کودکان بیهویت و نبود برنامههای فرهنگی سالم و بانشاط. جلسه نزدیک دوساعتی طول میکشد و شهردار همه را با حوصله میشنود. بعد از خاطرات کودکی میگوید؛ شیطنتهایش در پارک بعثت و فرمانده گردانش که بچه جوادیه بوده و بامعرفت. درباره مشکلات و برنامههای شهرداری توضیح میدهد، بعضیها را به شهردار منطقه حواله میکند و امید میدهد. جلسه که به انتها نزدیک میشود آدمها از گوشه و کنار خودشان را میرسانند جلو تا با زاکانی صحبت کنند. حلقه فشرده است و صدا به صدا نمیرسد.
شهردار همراه شنیدن و صحبت کردن پیش میآید و بالاخره از فرهنگسرا خارج میشود. مقصد، شهرداری منطقه است برای جمع بندی و مصوبات اصلی. ساختمان چند طبقهای است با راهروهای گرد و تابلوهای بزرگ از بناهای تاریخی مختلف. پشت سر معاونان شهردار تند و سریع از پلهها بالا میرویم اما جلسه خصوصی است. فرصتی میشود که توی اداره روابط عمومی چیزی بخوریم و نفس تازه کنیم. بین صحبتها میفهمیم چنددقیقه پیش اولین بچه یکی از خبرنگارها به دنیا آمده. عکسهایش را نگاه میکند و چشمهایش میدرخشد. میگوید با دکتر صحبت کرده و خانمش را شش صبح برده بیمارستان تا موقع تولد کنارش باشد اما شرایط وخیم خانم دیگری باعث شده رضایت بدهد دخترش دیرتر به دنیا بیاید و حالا از آنها دور افتاده. بچهها فیلم میگیرند و شوخی میکنند. همه صورت مرد میخندد.
جلسه زود تمام میشود. دم اذان است و باید به مسجد برسیم اما یک بازدید باقی مانده. خانه شهیدان خالقیپور. نفس نفسزنان از پلههای باریک خانه بالا میرویم. خانه کوچکی است با فرشهای لاکی و پرنقش و یک در سراسری قدیمی حائل بین پذیرایی و اتاق خواب. شهردار روبروی مادرشهید نشسته. زن خندهرو و نحیفی که با چادر رنگی رو گرفته و تنها نوه پسریاش را نشانده کنار خودش. قفسههای خانه به سبک قدیم پر از ظرف و ظروف گل قرمز و تزئینی است و عکسهای کودکی بچهها. چند قاب هم از دیدار رهبر با خانواده توی همین خانه نصب شده. به زاکانی میگوید:« میدونستم میای. چون همرزم بچههای منی.» از ازدواجش میگوید؛ از حاجآقا خالقیپور و هفت پسری که سه تا را سرخک برده و سه تای دیگر را شهادت. ماجرای جبهه رفتن هر سه پسر و پدرشان را با جزئیات تعریف میکند.
زاکانی با دوتا از پسرهایش همگردانی از آب در میآید و خودش شروع میکند به تعریف کردن خاطرات گردان. مادر دلسوزانه و مشتاقانه به زاکانی نگاه میکند و سرتکان میدهد. از پذیرایی مهمانها هم غافل نیست و تعارف میکند. میگوید:« امروز هوای این خونه یه جور دیگهست.» به لحظات شهادت پسرها که میرسد انگار خاطرات برای شهردار مرور میشود. مقابل گریه ناتوان است. مادر اما لبخند از لبش نمیافتد. جان دادن پسرهایش توی آغوش هم را تعریف میکند و میگوید سفرهای در تمام هشت سال جنگ پهن نشد که همه مردهای خانهام دور و برش باشند. حسرت اما نمیخورد، پرغرور و با افتخار تعریف میکند. روزهایی را به یاد میآورد که شهر به شهر دنبال پیدا کردن بدن بچههایش بوده. میگوید فقط یک چیز میخواهد؛ «اگه بچههام نتونستن من رو شفاعت کنند و توی محشر سرگردون موندم، تنهام نذارید.» گریه زاکانی بند نمیآید. مادر با ته لهجه ترکیاش قربان صدقه همه میرود. میگوید حس کرده داوود، پسرش، جلویش نشسته و به درد دلهایش گوش میکند و قول میدهد دفعه بعدی که مهمانش شویم نگذارد کسی گریه کند. بعد کتاب خودش را به شهردار هدیه میدهد و از حاضران قول میگیرد کمکش کنند. میگوید: «باید بترکونید». زاکانی نماز ظهر را همینجا میخواند، به مادر قول میدهد مفصل بیاید بازدیدش و پرشتاب سوار ماشین میشود تا به مردم منتظر توی مسجد برسد.
راننده پشت سر هم گاز و ترمز میکند. توی راه مدرسه ابتداییاش را میبیند و خاطراتش را تعریف میکند. ماشینها توی خیابان مسجد قفل شدهاند. دیدار از لحظه اول پرشور و شلوغ آغاز شده. از ماشین میپرم پایین و خودم را هرطور شده از بین آدمها رد میکنم که زودتر به ورودی مسجد برسم. شهردار از جلوی در ماشین توی حلقه متراکم جمعیت میافتد و بین بوی اسفند و صدای صلوات به ورودی میرسد. مسجد کوچکی است که یک راهروی کوتاه تا حیاط دارد. همین فاصله را چند دقیقهای طول میکشد طی کنیم و به شبستان برسیم. مردم میخواهند هرطور شده خودشان را به شهردار برسانند و همین اول کاری مشکلاتشان را بگویند. ورودی شبستان مسجد یکباره جمعیت میایستد. شهردار مینشیند و با پیرمردی که جلوی در نشسته و پاهایش را دراز کرده صحبت میکند. از گفتگو چیزی نمیشنوم. جمعیت که داخل میشوند پیرمرد چهارزانو از مسجد بیرون میرود.
امام جماعت و همراهان شهردار و روحانی، شهردار منطقه، را هر طور هست کنار منبر جاگیر میکنند و جمعیت حلقه میزند تا انتهای مسجد. کسی از اهالی میکروفن را برمیدارد و سعی میکند به اوضاع سر و سامان بدهد. همهمه مسجد را برداشته. دو زن جوان به زحمت بین جمع متراکم مردها خودشان را به زاکانی میرسانند. گریه میکنند، التماس میکنند. یک لحظه صدایشان را میشنوم: «آقای دکتر به خدا ما جوونیم، اگه کار نداشته باشیم نمیتونیم زندگی کنیم» شهردار راضیشان میکند که بروند و خیالشان راحت باشد. با گریه و خنده بلند میشوند. جمع همچنان آشفته است. عکاسها به طبقه بالا پناه بردهاند. صدا به صدا نمیرسد. هرکسی میخواهد هرطور که شده زودتر حرفش را بزند. آقای شفیعی که میکروفون برداشته بالاخره میتواند جمعیت را آرام کند و از روی لیستش شماره هرکس را بخواند.
مردم قبل از دیدار فرم پر کردهاند که موقع صحبت به شهردار بدهند، به اضافه نامهها و دست نوشتههایشان. بین شمارهها پسر بچهای که روی پشتی کنار امام جماعت نشسته فرصتی گیر میآورد و توی گوش شهردار میگوید معتادها فوتبال بازی کردن توی پارک را از بچهها گرفتهاند. بعد خوشحال و خنده رو بر میگردد به دوستش:« حرف زدم باهاش. گفت درستش میکنه.» مردم یکی یکی جلو میآیند و از گرفتاریها میگویند. از مشکل ملک و تراکم ساخت و بافت فرسوده و حضور معتادها تا نداشتن بانک و ترهبار و کلانتری، نظافت محله و اتباع افغانستانی و کار و مشکلات مالی و خانوادگی. شهردار میشنود، صحبت میکند، قول میدهد، یادداشت میکند و به همراهانش حواله میدهد.
گرم رسیدگی است که پیرزنی با چادر گلدار آبی میآید جلو، یک کاغذ پاره میاندازد روی پای زاکانی و میگوید:« آقا؛ شما که خونهت همیشه تمیزه، منم خونه تمیز میکنم آخر عمری.» و میرود. بیآنکه منتظر جوابی باشد. زاکانی خیره میماند. شماره را میگذارد توی جیبش و به صحبت مردی که نوبتش شده گوش میدهد. کسی از همراهان شهردار نامهها را جمع میکند و قول میدهد تک به تک با همه تماس بگیرد. کار راه میاندازد و مسجد را خلوت میکند. یکی مینشیند جلوی شهردار و همزمان که فیلمی از مناظرات ریاست جمهوری نشان میدهد، صحبت میکند. فیلم را شاهد آورده. شهردار چیزی توی گوشش میگوید. مرد بلند میشود، شانهاش را میبوسد و میرود. امام جماعت هوای خانمها را دارد و لابهلای جمعیت برایشان نوبت میگیرد. زنی آخر صحبتهایش میگوید: «یعنی امیدوار باشم آقای دکتر؟» و با دعا بلند میشود.
چندنفری میخواهند هرطور شده از شهردار شماره تلفن بگیرند، به امید حل شدن مسئلههایشان. مردم گله به گله دور تا دور مسجد ایستادهاند و صحبت میکنند. جمعیت کمتر شده و تیم شهرداری توی مسجد کارها را راه میاندازد. زنی که به سختی راه میرود جزو آخرین نفرهاست. میانسال است و لباسهای ژندهای دارد. گریه میکند و میگوید تنهاست. بیست و شش سال است توی مامازند زندگی میکند و همه سرمایهاش بیست و چهار میلیون تومانی است که برای پول پیش خانه داده. شبها هم ضایعات جمع میکند. میگوید: «تو رو خدا حاجآقا. اول خدا بعد هم شما.» زاکانی یادداشت میکند. میگوید همین فردا تماس میگیرند و مشکلش را حل میکنند. زن بیوقفه گریه میکند و میگوید چطور باید جبران کند. شهردار دلگرمی میدهد و راهیاش میکند. دیدار رو به پایان است. بیرون مسجد پر از آدمهایی است که صورتشان پر است از انتظار و امید. آدمهای نگران و هراسان چند دقیقه پیش که حالا انگار مشکلشان حل شده باشد، کمی آرام گرفتهاند. آدمهایی که حالا فقط منتظرند گوشی را بردارند و کسی آنطرف خط بگوید: «از شهرداری تماس میگیرم.»
نظر شما